عشق آن است که سخت ترین چیزها را برایت آسان کند. چیزی سخت تر از دیدن تلاقی لطافت و تیغ! سرخی شفق در آسمان پهن می شد.حسین آماده آخرین نبرد بود. چیزی جز جان برایش نمانده بود تا در راه خدا قربانی کند. وداع کرده بود با زنان و کودکانی که در خیمه ها بودند. اما دلتنگ نوزادش بود که هنوز بوی هم نفسی خدا را می داد. دیدن نوزاد دلتنگ ترش کرد. تشنگی، کودک را بی تاب کرده بود. کودک را روی دست بلند کرد. به امید آن که حضورش، مثل آذرخشی یک لحظه تیرگی را بشکافد و حقیقت را نشانشان دهد. شاید کسی از دشمنان، به اندازه ی جرعه ای آب که به تشنگی او ببخشد، نور بپاشد در دل سیاهی. ناگهان اما لشکر تاریکی نشانه رفت آخرین ستاره ی کوچکی را که بر مدار خورشید می گشت. حسین (ع...